◦•●◉✿  رمان افسانـه ماه آبی ✿◉●•◦

◦•●◉✿ رمان افسانـه ماه آبی ✿◉●•◦

رمان تخیلی ، فانتزی و درام

افسانه ماه آبی...پارت22

  • 15:29 1404/2/2
  • sungirl
افسانه ماه آبی...پارت22

هوا کمی تاریک شده بود و نزدیک شب بودیم...به نوبتی کالسکه رو میروندیم تا زیاد خسته نشیم.

قرار بود یه جایی تو دشت اتراق کنیم.

با توقف کالسکه ازش پیاده شدیم.

جای کاملا هموار وبزرگی بود و کمی دور از جنگل پس از نظر نبود اهریمنی بهتر بود و کمی امن

آوینا:حالا چجوری اتراق کنیم...نه چادرمسافرتی...نه درخت قطوری...نه غاری...هیچه هیچی

با سوالای آوینا مردد نگاهی به بقیه انداختم و گفتم:درسته وسایل اتراق نداریم ولی قدرت های جادویی که داریم

آوینا:منظورت چیه؟

-خب تو طول مسیربه اینجاهاش فکر کرده بودم و به یه نتیجه ای رسیدم.

ملودی قدرت برقراری ارتباط با زمین و درخت وازاینجور چیزا رو داره...پس میتونه با استفاده از قدرتش و یه سری طلسم و جادویی که از اون کتاب ها یاد گرفته یه خونه درختی بزرگ درسته کنه...مگه نه ملودی؟؟

ملودی:اره تو اون کتاب نوشته بود یکی از کارایی که میتونم انجام بدم ساخت و سازه...اونقدری هم تمرین کردم که انرژی لازم رو برای ساخت یه خونه داشته باشم...فقط نوع خونه و طرح واینا رو بگین تا تجسم کنم و بسازم.

-خب یه خونه بزرگ چوبی سه طبقه با کلی گل و گیاه آویزون از درودیواراش..چطوره؟

ملودی با کمی فکر گفت:خوبه پس برین عقب

همگی رفتیم عقب تر و ملودی روی زمین نشست و کف دستاش رو روی زمین گذاشت و چشماش رو بست...زیاد طول نکشید که ریشه های خیلی قطور و ساقه درختان محکم بیرون اومدن و بهم وصل شدن و کم کم اون ریشه ها و ساقه های قهوه ای قطور به شکل یه خونه چوبی سه طبقه دراومدن...ملودی بلند شد ایستاد و دست راستش رو تو هوا به سمت خونه تکون داد که درو دیوار خونه و همچنین دور و اطراف خونه تا یه محدوده کمی طویل پر از گل و گیاه خوشگل شدن.

با اتمام کارش که انرژی زیادی ازش گرفته بود سمت کالسکه رفت و درهمون حال گفت:اینم از این...حالا نوبت شماهاست برین بقیش رو انجام بدین.

با تکون سری سمت خونه راه افتادیم اول از حفاظ چوبی رد شدیم وبعد وارد حیاط کوچیک خونمون شدیم.

اکثرا گل ها رزسرخ بود.مروارید با کمی فکر کردن رفت وسط حیاط وایستاد.متعجب بهش نگاه میکردیم که دستش رو روی زمین گذاشت؛یهو از دل زمین تخته سنگایی حلقوی شکل بیرون اومدن و شکل حوضچه ای از جنس مرمر به خودشون گرفتن مروارید دستش ازادش رو درون حوضچه گذاشت و به صورت موجی تکونش داد که کم کم از حوضچه اب فواره کرد وحوض پرازآب شد.بلندشد و ایستاد و به شاهکارش نگاه کرد...دمش گرم خیلی قشنگ شد...وارد خونه شدیم که از گرد و خاکش به سرفه افتادیم و برگشتیم سمت مروارید و خبیث نگاش کردیم که گفت:غلط کردم محافظ اب شدم ولم کنین دیه

نوا :زر نزن کارت رو بکن وگرنه یه سه چهار شیر و پلنگ احضار میکنم بخورنتااااا

مروارید حرصی چشم غره ای رفت و دستش رو روی دیوار گذاشت...قطره های اب بلند شده از در و دیوار تمام خاکها و کثیفی رو کامل از بین برد.

با تمیزی خونه سمت گاری رفتیم اینبار با کمک هرپنج نفرمون وسایل رو جابه جا کردیم ... یه چمدون طلایی هم بود که سوهو گفته بود نیازمون میشه...با برداشتن چمدون ها و یه سری وسایل گاری و کالسکه رو تو حیاط بردیم؛ نوا اسب هارو ازاد کرد و بعد هم در حیاط رو بست.

در خونه رو بستیم و نگاهی به خونه خالی از هر وسایلی نگاه کردیم.

ملودی:خب ما قدرت ساخت خونه و تمیزی کاری رو داشتیم ولی دیگه ساخت لوازم خونه از پس مابرنمیاد..حال چه کنیم؟؟

چشمکی بهشون زدم و درحالی که سمت همون چمدون طلایی میرفتم گفتم:الان بهتون میگم.

در چمدون رو باز کردم که با ده نوع سنگ جادویی مواجه شدم.

رو بهشون داخل چمدون رو نشون دادم و گفتم:خب این سنگ هایی که میبینین با یه سری طلسم و جادو توسط بهترین جادوگران شهربلوط ساخته شدن.هرکدوم از این سنگ ها کارای مختلفی رو انجام میدن...یکی قابلیت نورافشانی داره...یکی قابلیت چینش و حمل وسایل سنگین رو داره ...اما این پنج تا سنگ خاص و یه رنگی که میبینین بهش سنگ تجسم و تحقق میگن..یعنی شما چیزی رو در ذهنتون تجسم میکنین و اون در واقعیت ظاهر میشه...حالا شروع کنین از حمام و اشپزخونه و هال و اتاقاتون گرفته تجسم کنین تا به زیبایی چیده بشن.

با تموم شدن حرفم هرکدوم یه سنگ رو برداشتیم و سمت جایی راه افتادیم....بعد سه ساعت من حمام و سرویس بهداشتی با اتاق خواب ها رو درست کردم...آوینا اتاق مطالعه و تی وی روم رو ساخت...نوا اتاق تمرین و سالن نشیمن رو درست کرد...ملودی حیاط رو سروسامون داد و درب و پنجره ها رو درست کرد و درآخر مروارید آشپرخونه و سالن کوچیک غذا خوری رو درست کرد...

سنگ ها رو تو چمدون گذاشتیم و من با استفاده ازیه سنگ دیگه طلسم امنیتی روی عمارتمون گذاشتم تا نصف شبی تو اوج خواب بهمون حمله نشه.

نوا با بغل کردن یاسان شب بخیری گفت و سمت اتاقش رفت.

با خاموش کردن فانوس ها هرکدوم اتاقامون که طبقه سوم بود،رفتیم تا بعد یه روز پر ازتنش استراحتی بکنیم.وارد اتاقم شدم و در رو بستم. حوصله چیدن وسایلام تو کمد رو نداشتم پس فقط ابی به دست و صورتم زدم و لباسام رو عوض کردم و رفتم سمت تختم.