-
22:22 1404/2/1
-
sungirl

چند دقیقه ای بود که در سالن محفل بزرگان شهربلوط نشسته بودیم ومنتظرشون بودیم.
از صبح که بیدار شدیم به گفته سوهو اعضای محفل خواستار دیدار با ما بودند و میخواستن راجب موضوع مهمی صحبت کنن...حدس اینکه درمورد نبرد میخواستن زر زر کنن سخت نبود...چیزی که تو این چند روز از حرفا و نوشته های پیشینیان برداشت کرده بودیم و چیزایی مشکوکی که از اعضای محفل شنیده بودیم اونا میخواستن ما با از بین بردن اهریمنان راه رو برای اونا هموار کنیم تا اونا بر تخت سلطنت بشینن و به ما لطف کنن و فرماندهی گارد ویژه دشت سبز رو بهمون بدن...البته ماهم دست خالی نیومدیم...منتظریم اونا مهرشون رو حرکت بدن تا ماهم کیش و ماتشون کنیم.
با اعلام ورود اعضای بزرگ محفل برخلاف قوم مغول(سوها با خونوادش به همراه نهاد و فوکا)که به احتراشون بلند شدن،ما حتی تکون ریزی هم به خودمون ندادیم و اینکار باعث تعجب بقیه شده بود....اون عوضیای به ظاهر پاک لایق احترام ما نبودن.
اعضای محفل با فیس و افاده و اون ریشای بلند و سفید مزخرفشون روی صندلیای طلاشون نشستن و اجازه نشستن به بقیه رو دادن...نگاهی به ما کردن که یکی از اون به قولی بزرگااان به نام تاشین گفت: در سرزمین شما یاد ندادن که وقتی بزرگتری وارد شد به پاش برخیزید
مروارید که تو این مواقع زبونش خوب کار میکرد ،با پوزخندی حرف زد:
البته که بهمون یاد دادن منتهی به قول شما یاد دادن به پای بزرگترمون بلند شیم...شما که بزرگتر ما نیستید.
آماندابانو از اعضای دیگه محفل حرصی از حاضرجوابی مروارید غرید:مثل اینکه با آشکار شدن قدرتتون دم درآوردین...میدونین که کشتن شما بچه ها برای ما کاری نداره...پس حدخودتون رو بدونید
اوپس!گند زد...چه زود ذات پلیدش رو لو داد...صد رحمت به اهریمنا
با صدای قهقهه آوینا نگاهمو بهش دادم..
آوینا:اووووه مای گاد،ببین کی داره به کی میگه؛فک نمی کنی برعکس گفتی...باید می گفتی که شما درحد ما نیستید و آسیب رسوندن به ما مساوی با نابودی جد و آبادتون به دست طبیعته...یادتون نرفته که ما محافظین طبیعتیم...یه جورایی سوگولیش محسوب میشیم.
با جمله آخرش با دخترا زدیم زیر خنده...رنگ اعضای محفل پریده بود و قوم مغول متعجب نگامون می کردن...اخی انتظار نداشتن این حقیقت رو بدونیم ولی نهههه... به قول گویِ تو غار، اگه ما انتخاب شدیم یعنی لایق این قدرت ها بودیم...پس بازی کردن باما تهش باخته
آوات(از دیگر اعضای محفل):شما باید برعلیه اهریمنان باشین نه ما...این چه طرز برخورد با ماهایی که به شما کمک کردیم تا قدرتاتون رو اشکار کنین و تقویتشون کنین، هست؟
با صدای ضربه ای بلندی که به میز تمام شیشه خورد،سریع به سمت کننده کار برگشتم که نوا رو دیدم...اوووف خدا به داد محفل برسه...نوا عصبی بشه هیشکی جلودارش نیست
نوا پوزخندی زد و زل زد تو چشمای آوات و آروم از جاش بلند شد و گفت:هووووم پس که اینطور..ما باید علیه اهریمنان باشیم و جانب دار شما ،اونوقت چرا؟به این دلیل که شما بهمون کمک کردین...ای جانم چه فداکاری بزرگی
کمی سکوت کرد و بعد یهو بلند داد زد و گفت:رو سر ما شاخ میبینین؟ ....باشمااااااام روی سر ما شاخه؟؟
اعضا با تکون سر نه ای گفتن که نوا دوباره داد زد و گفت:پس چی باعث شده مارو خر فرض کنین هااااان؟؟فک کردین چون سنمون کمه نمیتونیم چیزی رو بفهمیم یا تشخیص بدیم؟؟....پس باید بگم سخت در اشتباهین. چون به قول گوی بزرگ ما برگزیدگان ماه آبی هستیم که بین میلیارد ها آدم فقط ما پنج نفرانتخاب شدیم و شما اونقدر گاگولین که نفهمیدین علت انتخاب ما قوه تشخیص و فهم زیادمون بود ابله هااااا....شما عوضیا فک کردین با بد کردن دیدمون به فرمانرواها،و ما رو برعلیه اونا کردن، میتونین بر تخت پادشاهی بشینین و سلطنت کنین ولی نفهمیدین از شانس گندتون ما با مواجه شدن با یه سری نیروهای اهریمن پی به خیلی چیزا بردیم...اگه اونا بد هستن چون ذاتشون اینجوریه ولی شما چی که ادعای پاکی میکنین و کثافت تر از هر لجنی هستین ....فک کردین ما نفهمیدیم شما از عمد دفترچه اون پیشگو رو گم و گور کردین تا با راه اندازی جنگ و کشت و کشتار از فرصت استفاده کنین و حکومت رو در دست بگیرین...پس بزارید خیالتون رو تا ابد راحت کنم ما با اهریمنان نمی جنگیم ولی اگه لازم بشه خون تک به تک شما اعضای محفل رو میریزیم ....خرفهم شدین یا فیزیکی حالیتون کنم؟؟
برگشت سمت سوهواینا و گفت:ازتون بابت تمام کمک هاتون سپاس گزارم و اگه به چیزی یا کمکی نیاز داشتین ما درخدمتیم چراکه شما نیت خوبتون رو ثابت کردین...ما از این شهر میریم دیگه زمان نشون دادن خودمون به فرمانروایان وبه کل اهالی دشت سبز رسیده.
بعدم رو کرد سمت ما و گفت:بریم دخترا
و خودش اول ازهمه و بعد هم آوینا و مروارید زدن بیرون.
ملودی هم با گفتن (حیف شد نقشتون نقشه برآب شد) از سالن زد بیرون.
نگاهی به اعضا کردم و گفتم:حقیقتش اگه نوا با یاسان آشنا نمیشد اگه اونو به عنوان عضوی از خانواده نمیپذیرفت شاید هیچوقت با ذات شما انگلا آشنا نمیشدیم...اها راستی من با هومان چندین بار دیداری داشتم...میشناسینش که خدای سرزمین مردگان...برعکس گفته شما اون بهتراز چیزی بود که تصورش رو میکردم...دیدار به قیامت
بعدم چشمکی زدم و از سالن خارج شدم.
مشغول جمع کردن تمام وسایلا و لباس ها و... بودیم که سوهو بدون در زدن وارد شد.سریع نذاشتم حرف بزنه و گفتم:منصرفمون نکن سوهو،ما دیگه اینجا نمیتونیم بمونیم.
سوهو خنده ای کرد و کفت:نه بانوی من براتون یه کالسکه و گاری حمل بار آماده کردم و یه سری مواد غذایی و لباس و لوازم خونه و برخی وسایل جنگی بارش کردیم..خودتونم با کالسکه میرین برای راحتی کارهاتون.
با تشکر دسته جمعی وسایل هامون رو با یه سری خرت و پرت ضروری برداشتیم و یاسان رو از مادر نهاد گرفتیم و با بار زدن گاری،سوار کالسکه شدیم وبا رانندگی من و ملودی از شهر خارج شدیم.