◦•●◉✿  رمان افسانـه ماه آبی ✿◉●•◦

◦•●◉✿ رمان افسانـه ماه آبی ✿◉●•◦

رمان تخیلی ، فانتزی و درام

افسانه ماه آبی...پارت18

  • 00:18 1404/2/1
  • sungirl
افسانه ماه آبی...پارت18

+میگم اون لباس طوسی رو من میخواممممم بپوشم

-غلط کردی من میپوشمش

از صبح با نوا سر یه لباس یقه رومی به رنگ طوسی مات ،دعوا می کردیم؛یعنی انقدر گیسای هم رو کشیده بودیم که شایدمجبور به استفاده از گلاه گیس می شدیم :)

بالاخره با پاره شدن یقه لباس دست از سر نداشته لباس برداشتیم و دست در دست هم رفتیم تا یه لباس دیگه بپوشیم.

سه تا شلغم که تا اون موقع سکوت کرده بودن پشم ریزون از حرکت جنجالی ما،جلومون وایستادن و پرسیدن: چی شد؟؟

-نخودچی شد.به شما چه؟عه برید اونور میخواییم رد شیم.

آوینا:لباس رو پاره کردین؟؟

نوا:اره دیگه...بهتر هم شد تازه...بیشعور بین من و عشقم(اشاره به سایه)اختلاف انداخته بود..ایش

بعدم دستمو گرفت همچون کش گشاد پیژامه بابابزرگ خدابیامرزم کشید و سمت کمد لباسا رفت.

بالاخره با توافق، من یه لباس مدل ماهی قرمز پوشیدم و نوا هم یه لباس کوتاه دکلته ارغوانی تنش کرد.

بقیه دخترا هم به ترتیب،آوینا یه لباس پرنسسی صورتی پاستلی،ملودی هم یه لباس عروسکی فیروزه ای و مروارید هم یه لباس شب کوتاه کاربنی با کفش ستشون پوشیده بودن و آرایشی متناسب با رنگ لباسشون داشتن!!

با کلی ادا و ژست جلوی آیینه و فشن شو گرفتن و هندونه زیر بغل هم دادن راضی به خروج از اتاق و رفتن به جشن شدیم.

کل کوچه ها و خیابونا پر بود از انواع موجودات ماورایی!!(مگه کولوچَن اخه؟؟...انقدر تن فردوسی رو نلرزون جان ناموست)

همه با ذوق و تحسین نگاهمون می کردن که به شخصه از خجالت همون دو کیلو گوشت تنمم آب شد.

اینجا چیزی به اسم تالار نبود همه بزن و بکوب و رقصون از همون دم خونشون شروع به همراهی جشن میکردن و از این ور شهر تا اونور شهرمیزای بزرگ و طویلی گذاشته بودن که روش پر بود از انواع غذاها و دسرهای مختلف که اصلا خیلیاشونم نمیشناختم....(نویسنده : البته شهر زیاد بزرگی نیست....به شخصه خودم شبیه شهر پاندای کونگ فوکار تصورش کردم:)...خوچیه من هنوزم عاشق پاندای کونگ فوکارم... لامصب اولین عشق زندگیم بود)!!

با دیدن میزهای پر غذا با بچه ها نگاه خبیثی به همدیگه انداختیم و هرکدوم یه وری دوییدم سمت یه میز...اخ ژونمی غذااااا(وجی:در هر شرایطی گشنه ای...-به توچه این همه غذا رو کی میخواد بخوره؟نباید بزارم که اسراف بشه،گناهه...وجی:این همه جمعیت تازه کم هم میاد،اسراف چیه اخه؟...-آقا اصلا به توچه؟مگه نشنیدی از قدیم گفتن مفت باشه کوفت باشه!حالا درسته کوفت نیست ولی مفت که هست...وجی:خداااایا بین این همه آدم چرا من وجدان این گدا شدم آخه...-گدا عمته...وجی:اول لقمه تو دهنت رو قورت بده بعد زر بزن چندش،ضمنا کله پوک عمه من همون عمه خودته...-عه؟جدی می فرمایید؟اینو خودت فهمیدی یا یکی رسوند؟...وجی:مگه من مثه توعه تنبلم همش تقلب کنم...-بروبابا پاستوریزه)

با صدای یه خاک انداز ازهپروت بیرون اومدم و چپکی نگاهش کردم.

-چته؟؟

نهاد که بخاطر لپای باد کردم خندش گرفته بود خودشو کنترل کرد و زر زد(بی ادبه دیگه):میگم اگر بانو سیر شدن افتخار یه دور رقص رو بهم میدن؟؟

قری به گردنم دادم و با ناز لقممو قورتیدم و الکی گفتم:اوووم خب باید راجبش فک کنم،بهم فرصت بدین

به جرئت میتونم بگم با این جملم برگای نداشتش ریخت(وجی: آخه مگه بهت پیشنهاد ازدواج داده؟...- هیس شو بالاخره باید یه کلاسی بزارم دیگه نگه که از خداش بود...وجی:آخه چلمنگ بدتر ریدی که،اووووی خودااا...-خب بابا استرس نده بزار الان درستش می کنم)

نفسی کشیدم و پشت چشی نازک کردم و مجدد به چشای وزغیش  (متعجب...هوووف)زل زدم و گفتم:اممم خب البته سعی میکنم زیاد فکرم طول نکشه تا آخر شب بهت جوابمو میگم

نهاد لیوان نوشیدنی که برداشته بود گلوش رو تر کنه با حرف من هرچی نوشیده بود از دماغش پاچید بیرون....بد گفتم؟؟(نویسنده:نه همین مونده بگی تا فردا صبح فکرامو میکنم که برات دوتا هم بزام...الاغ)

حرصی از سوتی و جوابای شیرین عقلیم دست نهاد رو گرفتم و کشیدمش سمت پیست رقص.

دست راستمو رو شونش گذاشتم که البته بزور رسید حرصی زیرلب نردبونی نثارش کردم که فک کنم شنید اخه نیشش تا لاله گوشش باز شد.

اون یکی دستمم بین دستای مردونش گرفتم و دست چپ اون الاغم رو کمرم گذاشتم....پیشنهاد رقص رو اون میده بعد من همه کارا رو میکنم...نهاد با شروع آهنگ دستشو رو کمرم سفت کرد وباهم شروع به رقصیدن کردیم و همزمان باهم حرف میزدیم.

نهاد:میگم سایه میشه بهم کمک کنی؟

-چه کمکی؟

نهاد کمی خجالت کشید و گفت:میخوام بهم کمک کنی که بتونم...بتونم به کسی که بهش علاقمندم بگم که دوسش دارم

با تاسف نگاش کردم:اون رو دوس داری بعد داری با من میرقصی؟...الان باید دست اون رو بگیری کج مغز

نهاد:خب نتونستم بهش پیشنهاد بدم....خجالت میکشم

-وااا خجالتِ چی؟مرد باش برو بهش بگو...حالا این دخمله کی هس شیطون؟؟

نهاد با کمی تردید اروم زمزمه کرد:شادلی

میتونستم حدس بزنم از همون اول نگاهاش رو به شادلی حس کرده بودم...البته شادلی هم نسبت بهش بی میل نبود....آروم و نامحسوس سرم و چرخوندم به شادلی نگاه کردم که کنار فواره دلفینی شکل ایستاده بود و مغموم نگاهش(نهاد) میکرد...حواسش به من نبود و تمام توجهش رو نهاد بود...باچکیدن اشکی از چشم چپش لحظه ای ایستادم که نهاد سوالی پرسید:چیشد؟اتفاقی افتاده؟

بی درنگ دستم رو ازتو دستش بیرون کشیدم و سمت شادلی رفتم و به سوال ها و دوییدنای نهاد توجهی نکردم

روبه روی شادلی وایسادم و بدون لحظه ای مکث پرسیدم:شادلی دوسش داری؟منظورم اینه تو نهاد رو دوست داری؟

شادلی شوکه اول نگاهی به من بعدم نگاهی به نهاد که حالا پشت سرم ایستاده بود انداخت و لب زد:چی؟

کلافه بلند گفتم:دوسش داری یانه؟فقط یه کلمه ، آره یا نه؟؟

نهاد چیزی نمی گفت و نگران خیره شادلی شده بود.

شادلی من منی کرد و با گونه های سرخ تر از گیلاس گفت:نمی...نمیدونم

-شادلی نمیدونم جواب من نبود...آره یا نه؟

خواست دوباره بپیچونه که بلند گفتم:آره یا نه؟؟

شادلی از صدای بلندم از جا پرید و ترسیده سریع بی فکرگفت:آره

با فهمیدن اینکه چی گفته از خجالت سرش رو تو یقش قایم کرد...نیم نگاهی به نهاد انداختم که عشق درون چشماش چندبرابر شده بود...کار رو برای نهاد راحت کرده بودم حالا نوبت شادلی بود.

-پس حستون متقابله

نهاد شوکه شد برای جلوگیری از گفتنم بازوم رو گرفت کشید ولی شادلی گیج پرسید:چی؟؟

با چشم غره ای به نهاد بازوم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم: نهاد هم تورو دوست داره شادلی ولی خجالت می کشید بهت بگه من کار رو راحت تر کردم....توی حس به این قشنگی و مقدس نباید تعللی به خرج داد.