افسانه اه آبی...پارت9

سوهو:جادو در هر مکان و زمانی وجود داره ،فقط کافیه بهش باور داشته باشی...در دنیای شما همتون اونقدر غرق در مادیات و تکنولوژی شدین که علل افریده شدنتون روهم فراموش کردین...کل فکرتون در حول محور پول و مقام بالاتر و ماشین و خونه های گرون قیمت میگذره و روز به روز دارین از ذات پاک خودتون دور میشین..این همون اثریه که اهریمنان دارن در تمام ابعاد مکان و زمان میذارن.

-با این حساب اتفاقات خوبی در انتظارمون نیست،درسته؟

سوهو:این دیگه به خودتون بستگی داره که اتفاقات خوب پیش بره یانه؟

سایه با تشر گفت:مرگ دوستمون هم به خودمون بستگی داشت نه؟؟؟

سوهو:نه ولی حقیقتا به مرگ دوستتون مشکوکم

سایه:نکنه میخوای بگی زندس و اون همه خون سس کچاپ بود؟؟مسخره

سوهولبخندی زد و گفت:نه سس کچاپ نبود ولی دوستتون هم نمرده...منتهی زخمی شده.....وقتی وارد این سرزمین شدین اونم به عنوان نگهبان مسئولیت سنگینی بهتون داده شده و همچنین یادتون نره که شما برگزیدگاه ماه آبی هستین...به این راحتیاااا نمیمیرن 

-اون گرگ شاهرگش رو درید میفهمیییی؟

سوهو:مروارید اگه انسان بودین،اره مرده بود ولی شما انتخاب شدین...فک میکنم تا الان فهمیده باشین این سرزمین چیااا داره و چه چیزایی توش ممکنه....شما محافظین دشت سبز هستین، درسته شما زخمی میشین، درد میکشین ولی نمیمیرین

ملودی:پس الان کجا میتونه باشه ؟توچنگالای اون گرگ؟

سوهو: نه دشت سبز با وجود اهریمنان بازم دشت سبزه،هیچوقت نمیذاره آسیبی به محافظش برسه...مطمئن باشین نوا رو قایم کرده تا به دست دیوها یا حتی اون پادشاه ها نیوفته....نگران نباشین همین فردا دو تا از بهترین جادوگرای شهر رو میفرستم دنبالش...اونا قدرتش رو حس میکنن ، زودتر پیداش میکنن

-قدرت؟مگه ما قدرت هم داریم؟

سوهو:اره ولی این حجم از اطلاعات برای امروزتون بسه میترسم آمپر مغزتون بسوزه^-^

بعد این حرفش بلند شد و از اتاق رفت بیرون

-زندس؟

سایه:اگه نوا منظورته که با این اطلاعات ، به قول سوهو باید زنده باشه ،راستش حس خوبی دارم از اینکه فهمیدم میتونم امیدی برای زنده بود رفیقم داشته باشم.

آوینا:قلبم از هیجان زنده بودنش میخواد از سینم بزنه بیرون....واقعا خداروشکر...نمیدونم بدون اون شل مغز چطوری میخواستم به زندگیم ادامه بدم(ابراز محبتت افقی تو حلق شوهر نداشته نوا)

ملودی:حالا که امیدی به زنده بودنش داریم ، ذهنم آروم شده و شکمم هشدار گرسنگی میده.

-واااای اره منم گشنمه

داشتیم راجب غذا حرف میزدیم که سوهو دوباره با تقه ای به در وارد اتاق شد و گفت:به به چه عجب ما لبخند برلبان شما چهار بانوی عزیز دیدیم.

-بخاطر خبر خوبت راجب زنده بودنه نواس ،ممنونم

سوهو:کاری نکردم،قول میدم تا فردا سالم کنارتون باشه،حالا بلندشین بیاین شام بخوریم که فردا رفیقتون شما رو دید از رنگ پریدتون وحشت نکنه ، زودباشین

باشنیدن اسم شام چنان سمت در اتاق یورش بریم که انگار اون ماتم زده های شوهرمرده چن دقیقه پیش ما نبودیم.هرکدوم یه تنه به سوهو زدیم که اون فلک زده هی به راست هی به چپ میچرخید و در آخر خواست بیفته که در رو گرفت و سرش رو تکون داد و با لبخند کاملااااااا مصنوعی بیرون اومد.مردک دلقک بخواد فوش بده شلوارش میکشم رو سرش ایییییش!!

با راهنمایی سوهو به سمت سالن غذا خوری رفتیم و حین راه رفتن سوهو اطلاعاتی از اتاق ها و مکان های عمارت میداد...بخوام کلی از این عمارت بگم، یه عمارت نه خیلی بزرگی بود و نه کوچیک!سه تا طبقه داشت که طبقه اول شامل سالن ورودی، اتاق پذیرایی،آشپزخونه وسالن غذاخوری بود. کف پارکت شده سالن ورودی با فرش های بزرگ ابریشمی قرمز رنگ پوشیده شده بود که جلوه خاصی با پارکت و یک دست مبل اونجا ساخته بود.بیشتر فضای سالن پربود از گل های خیلی خوشگل و عجیب.طبقه دوم شامل اتاق تی وی،اتاق مطالعه وتحقیقات بود که به سبک کلاسیک ساخته شده بودوطبقه سوم در کل9تا اتاق دارا بود که دوتا از اتاق ها رو به ما داده بودن و این طبقه هم به صورت مدرنی دکور شده بود.

در کل خونه کاملا به سبک خونه های ایرونی خودمون چیده شده بود و این حس امنیت و راحتی رو بهمون میداد.با صدای سوهو که برای ورود تعارف میکرد،وارد سالن غذاخوری شدیم که عده ای سرمیز با لبخند نگاهمون کردن.با سلام و احوال پرسی مودبانه سرمیزشام نشستیم که سوهو شروع به معرفی اعضای سرمیز کرد...(-بخدا فک این پسره آخرش میشکنه ببین کی گفتم...وجی:در کل 18سال عمرت فقط یه حرف درست زدی اونم این بود...-زر نزن باز تو پیدات شد...وجی:من بودم تو کور بودی ندیدی بیشووور...-گمشووو انگار نوه پسریه ملکه الیزابته چه خودتم تحویل میگیری...وجی:من خودم رو نگیرم تو منو میگیری...-عمرا...وجی:ایش گمشو اصلا من رفتم...-بری که برنگردی)

با صدای سوهو دست از خوددرگیریم برداشتم و به حرفاش گوش دادم.

سوهواول به یک خانوم و آقای مسنی که بالای میز نشسته بودن اشاره ای کرد و گفت : پدر و مادرم هستن...پدرم یه گرگینه و مادرم یه پری هستش...(لبخند زورکی زدم که با محبت جوابم رو دادن..هیییع نکنه میخوان غذا بخوریم چاق بشیم چله بشیم بعد اینا قورتمون بدن...وجی:متوهم بس کن...-اهم باش بابا نزن)بعد اشاره ای به دوتا پسر(سام و سامیار..دوقلو) و دوتا دختر(آرمیتی و سپیتا) که کنارشون بودن، کرد که هردو پسرا وسپیتا با موهای عسلی خاله زاده های سوهو بودن و آرمیتی هم همسر سام بود.کنار سوهو دختری شبیه سوهو نشسته بود و نیشش تا بناگوش باز بود(ادبیاتت لایک داره)و شادلی(خواهرسوهو) نام داشت.واقعا هم بهش میومد چون کل وقتی که سرمیز بودیم با ذوق و شوق از دیدن ما می گفت...انقدر از ما گفت که یه لحظه خواستم بلند شم بگم مرسی لطف دارین،ما متعلق به شماییم که خب طبق معمول وجی(وجدان) سررسید و مانع آبروریزی شد.

 بعد از شام تو سالن پذیرایی نشسته بودیم و از مسئولیت و قدرت هامون حرف میزدیم...اینجور که جناب اَردکام(بابای سوهو... پدرش نژاد ایرانی و مادرش نژاد کره ای داره)گفت،طبیعت خودش به زودی قدرت های مارو بهمون نشون میده و کم کم خودمون فوت و فن استفادش رو یاد میگیریم.فقط باید مهارت هایی مثل تیراندازی و رزمی و شنا رو هم یاد بگیریم که بتونیم تسلط و قدرت بدنی بیشتر و بهتری داشته باشیم. همچنین به گفته سوهو فردا قبل از طلوع آفتاب دو جادوگر میرن تا نوا رو پیدا کنن. چند ساعت دیگه هم موضوعاتی رو تحلیل کردیم وبعد با گفتن بااجازه ای از سالن خارج شدیم.

---------

-خیلی ممنون سوهو بابت همه چیز

سوهو:کاری نکردم که بانو این ها در مقابل کارهایی که شما در آینده انجام میدین ،چیزی نیست.منم به عنوان برادر بزرگترتون بدونین هر چیزی خواستین بی تعارف به من بگین،باشه؟

آوینا خوشحال چنان ضربه ای به کتف سوهو زد که زبونش افتاد بیرون (این سوهو دیگه اون آدم سابق نمیشه):حتماااا داداااااااش بزرگه

سوهو سرفه ای دردناک کرد و گفت:هنوز تمرین ندیده ضربت انقدر محکمه وای به روزی که تمرین کنی

آوینا:اوهووو،این که چیزی نبود،باید ضرب دست نوا رو بچشی،لامصب دست نیس که گرز رستمه بلاااا

سوهو:مشتاق دیدار این نوا بانوام تا ببینم صحت داره کلامتون یا نه؟

سایه بیخیال گفت:یه نصیحت سعی کن کلا نزدیک نوا نباشی چون با دلیل یا بی دلیل همیشه میزنه پس کلت.

سوهو خندید و گفت:حتما نصیحتت رو در نظر میگیرم ،بهتره دیگه استراحت کنین تا فردا...شب خوش

شب بخیری گفتیم و سمت اتاقامون رفتیم(چه زود هم صاحاب شدن)

سایه و آوینا و نوای گمشده قرار بود تو یه اتاق باشن،من وملودی هم تو یه اتاق....خسته لباسام رو با لباس خواب پشمی و گشاد آبی رنگ(رنگ موردعلاقمه) عوض کردم بعد هم جیش،بوس،لالاااا(حرف بچه رییس)